دل بر سر کوی تو نهادیم به خواری


جان در غم عشق تو بدادیم به زاری

دل در غم عشق تو نهادیم نه بر عمر


زیرا که مقیم است غم و عمر گذاری

تا چند بگریم من و تا چند بنالم


از شوق گل روی تو چون ابر بهاری؟

من ذره ناچیز و تو خورشید دلفروز


صد مهر مرا هست و تو یک ذره نداری

فریاد ز زلف تو که صد بار به روزی


در روز سفیدم بنماید، شب تاری

من چون به سر آرم صنما بی تو که هر شب؟


خوابم بری از چشم و خیالم بگذاری

جان مهر لبش دارد و شرطست که جان را


سلمان به همان مهر به جانان بسپاری